شماره ٣٧٠: دل مي برد امشب ز من آن ماه، بگيريد

دل مي برد امشب ز من آن ماه، بگيريد
دزدست و شب تيره، برو راه بگيريد
اندر پي او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو ميرد، ازين آه، بگيريد
گردن نکند نرم به فرياد و به زاري
او را ز چپ و راست با کراه بگيريد
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنيد از من و ناگاه بگيريد
اين قصه درازست، مگوييد: چه کرد او؟
گوييد: دلي گم شد و کوتاه بگيريد
گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب
يک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگيريد
تا زنده ام او را برسانيد به من باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگيريد
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهاي گريزنده در آن چاه بگيريد
او گر ندهد داد دل اوحدي امشب
فردا به در آييد و در شاه بگيريد