شماره ٣٦٩: دلي که در سر زلف شما همي آيد

دلي که در سر زلف شما همي آيد
به پاي خويش به دام بلا همي آيد
بر آستان تو موقوفم، اي سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همي آيد
نشانه جز دل ما نيست تير چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همي آيد
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همي آيد
به دست حيلت و افسون سپر نشايد ساخت
بر آن رميده که تير قضا همي آيد
دلم شکايت بيگانگان چگونه کند؟
چو بر من اين همه از آشنا همي آيد
هم آتشيست که در جان اوحدي زده اي
و گرنه اين همه دود از کجا همي آيد؟