شماره ٣٦٧: سحر گه چون نسيم زلف آن دلدار ميآيد

سحر گه چون نسيم زلف آن دلدار ميآيد
درخت شوقم از برگش به برگ و بار ميآيد
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سيل گريه اين ديده بيدار ميآيد
حروف نامه ام بي نقطه آن بهتر که از چشمم
بسست اين قطره هاي خون که بر طومار ميآيد
نمي آيد ز من کاري درين اندوه و سهلست اين
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار ميآيد
نگارينا، به خاک آستانت فخرها دارم
نميدانم چرا از من چنينت عار ميآيد؟
اگر بيچاره اي نزد تو ميآيد، مکن عيبش
کمندش چون تو در خود ميکشي ناچار ميآيد
مپرس از اوحدي حال نماز و صوم و قرايي
که مسکين اين زمان از خانه خمار ميآيد