شماره ٣٦٥: دل سرمست من آن نيست که باهوش آيد

دل سرمست من آن نيست که باهوش آيد
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آيد
رخت اين آتش سوزنده که در سينه نهاد
عجب از ديگ هوس نيست که در جوش آيد
بجز آن کايم و در پاي غلامان افتم
چه غلامي ز من بي تن و بي توش آيد؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهي بر دل من نوش آيد
مگرم داعيه لطف تو بگشايد چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آيد؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقيبان جفا کوش آيد
بر نيازست و دعا دست جهاني زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آيد؟
بيم آنست که: از فکرت و انديشه تو
همه تحصيل که کرديم فراموش آيد
بيد با قامت رعناي چنان شرط آنست
که به سر پيش تو، اي سرو قباپوش، آيد
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صيد به دام من مدهوش آيد
اوحدي وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پيش لعل لب گوياي تو خاموش آيد