شماره ٣٥٧: تو آن گم کرده را مشنو که بي زاري پديد آيد

تو آن گم کرده را مشنو که بي زاري پديد آيد
چو پيدا شد ز غير اوت بيزاري پديد آيد
به اول فارغ فارغ نمايد خويش را از تو
به آخر اندک اندک زو طلب گاري پديد آيد
شبي گر با خيال او بخوابي، آشنا گردي
جهاني را از آن خواب تو بيداري پديد آيد
از آن مستي به هشياري رسي ليکن به شرط آن
که مستان را نيازاري چو هشياري پديد آيد
دليل صحت دعوي به عشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهاي بيماري پديد آيد
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهي
نشان روز روشن در شب تاري پديد آيد
ز پيش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگيرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساري پديد آيد
اگر نزديک خود بارت دهد چون اوحدي روزي
ترا بر پادشاهان نيز جباري پديد آيد
چو اين نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جايي که نقدي هست ناچاري پديد آيد