شماره ٣٥٥: بريدن حيفم آيد بعد از آن عهد

بريدن حيفم آيد بعد از آن عهد
چنين رويي نشايد آن چنان عهد
گرفتم عهد ازين بهتر نداري
به زودي تازه کن باري همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپايدارست
از آنم پير کردي، اي جوان عهد
به عهدت دست ميگيري، چه سودست؟
چو يک ساعت نمي پايي بر آن عهد
چو فرمانت روان گرديد بر من
برون رفتي و بشکستي روان عهد
ميان بستي به خون ريزم دگر بار
تو پنداري نبود اندر ميان عهد
دريغ، اي تير بالا، ار نبودي
ترا با اوحدي همچون کمان عهد