شماره ٣٥٢: بي تو دل و جان من زير و زبر ميشود

بي تو دل و جان من زير و زبر ميشود
دم به دمم درد دل بيش و بتر مي شود
عمر به سر شد مرا در غم هجران تو
تا تو نگويي: مرا بي تو به سر مي شود
از رخ چون شمع خود روشنييي پيش تو
کين شب تاريک ما دير سحر مي شود
چند بپوشيدم اين راز دل و خلق را
از سخن عاشقان زود خبر مي شود
هر چه تو خواهي بگوي، کين همه دشنام تلخ
چون به لبت مي رسد شهد و شکر مي شود
گر نه دل اوحدي سوخته اي، هر دمش
سينه چه جان مي کند، ديده چه تر مي شود؟