شماره ٣٥١: فتنه بود آن چشم و ابرو نيز يارش ميشود

فتنه بود آن چشم و ابرو نيز يارش ميشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش ميشود
گنج حسن و دلبري زير نگين لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش ميشود
بارها از بند او آزاد کردم خويش را
باز دل در بند زلف تابدارش ميشود
بيدلي را عيب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکين؟ که از دست اختيارش ميشود
طالب گل مدعي باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چيدن اندر ديده خارش ميشود
عاشق بيچاره راز خويش ميپوشد، ولي
راز دل پيدا ز چشم اشکبارش ميشود
اوحدي آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش ميشود