شماره ٣٥٠: در عشق اگر زبان تو با دل يکي شود

در عشق اگر زبان تو با دل يکي شود
راه ترا هزار و دو منزل يکي شود
زين آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفريند با گل يکي شود
يک اصل حاصل آيد و آن اصل نام او
روزي که اصل و فرع مسايل يکي شود
جز در طريق عشق نديدم که: هيچ وقت
مقتول با ارادت قاتل يکي شود
آنکش گشاده شد نظري بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل يکي شود
گر صد هزار نقش بداري مقابلش
با او مگر حقيقت قابل يکي شود
راه ار برد به حلقه ابداعيان دلت
پست و بلند و خارج و داخل يکي شود
بسيار شد عجايب اين بحر و چون ز موج
کشتي بر آوريم به ساحل يکي شود
زين لا و لم به عالم توحيد راه تو
وقتي بري، که سامع و قايل يکي شود
تا در ميان حديث من و اوحدي بود
اين داوري دو باشد و مشکل يکي شود