شماره ٣٤٦: گفتم: که: بي وصال تو ما را به سر شود

گفتم: که: بي وصال تو ما را به سر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود
مهر تو بر صحيفه جان نقش کرده ايم
مشکل خيال روي تو از دل بدر شود
گفتي که: مختصر بکنيم اين سخن، ولي
گر بر لبم نهي لب خود، مختصر شود
غير از دو بوسه هر چه به بيمار خود دهي
گر آب زندگيست، که بيمارتر شود
گر ما بلا کشيم ز بالات، عيب نيست
کار دلست و راست به خون جگر شود
از فرق آسمان بربايد کلاه مهر
دستي که در ميان تو روزي کمر شود
روزي به آستانه وصلي برون خرام
تا اوحدي به جان و دلت خاک در شود