شماره ٣٤٥: آن فروغ ديده و آن راحت دل مي رود

آن فروغ ديده و آن راحت دل مي رود
رخت برداريد، همراهان، که محمل مي رود
کاروان مشکل رود بيرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل مي رود
اي که ديدي قتل من در پاي آن سرو سهي
شحنه را ز اين فتنه واقف کن که: قاتل مي رود
مردمان گويند: هرچه از ديده رفت از دل برفت
ني، که بر جايست نقش يار و مشکل مي رود
حق به دست ماست گر بر نيکوان عاشق شويم
و آنکه اين را حق نمي داند به باطل مي رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازين
خرم آن جاني که با جانان به منزل مي رود
در غمش ديوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همي بينم که عاقل مي رود
باز گرديدم که بنشينم به هجر او، ولي
هر کجا مي آيم آن صورت مقابل مي رود
آشکارا آب چشم اوحدي ديدي که رفت
اين زمان بينش که پنهان خونش از دل مي رود