شماره ٣٤١: غير ازو هر چه هست بازي بود

غير ازو هر چه هست بازي بود
ما و من قصه مجازي بود
زود بگذر، که اصل ذات يکيست
وين صفت ها بهانه سازي بود
تو ز دستش بداده اي، ورنه
دوست در عين دلنوازي بود
نفس کافر ترا ازو ببريد
هر که او نفس کشت غازي بود
عشق خود با تو فاش مي گويد
که: بما اول او نيازي بود
حدث از تست ورنه پيش از تو
همه روي زمين نمازي بود
اوحدي، گر شناختي خاموش!
کين حديث از زبان درازي بود