شماره ٣٤٠: عشق همان به که به زاري بود

عشق همان به که به زاري بود
عزت عشق از در خواري بود
دست بگيرد دل درويش را
دوست که در مهد و عماري بود
هم نکند صيد چنان آهويي
گر سگ ما شير شکاري بود
از گل و باغش نبود چاره اي
ديده که چون ابر بهاري بود
يار مرا مي کشد از عشق خود
کشتن عشاق چه ياري بود؟
روز که بي وصل بر آيد ز کوه
در نظر من شب تاري بود
هم بکند چاره او اوحدي
چون شب رندي و سواري بود