شماره ٣٣٨: خسروم با لب شيرين به شکار آمده بود

خسروم با لب شيرين به شکار آمده بود
از پي کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشيده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تيغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
بوسه اي خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پاي تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
بي رقيبان ز در وصل درآمد، يعني
گل نو خاسته، بي زحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسيد و شمردم بروي
غصهايي که ز هجرش به شمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتي
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
کار خود، گر چه بپوشيده به شوخي از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
پرسش زاري من هيچ نفرمود، ولي
هم به پرسيدن اين عاشق زار آمده بود
خلق گويند: برفت اوحدي از دست، آري
او همان دم بشد از دست، که يار آمده بود