شماره ٣٣٧: به سر زلف سيه دوش گره برزده بود

به سر زلف سيه دوش گره برزده بود
خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
مرد را مردمک ديده به خون تر مي کرد
عنبرين خال که بر برگ گل تر زده بود
حسن بالاي چو سروش ز خراميدن و خواب
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود
سرو را پاي فروشد به زمين همچون ميخ
پيش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود
بر گذشت از من و سر چون به سوي من نگريست
خونم از دل بچکانيد، که نشتر زده بود
ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور
بر دل آمد سر پيکان، که برابر زده بود
چون کبوتر بتپيدم، که مرا غمزه او
به گمان مهره ابرو چو کبوتر زده بود
هر شکاري که بينداخت، به نرمي برداشت
مگر اين صيد سراسيمه، که لاغر زده بود
ما خود آن زخم که بر سينه مجروح آمد
به مسلمان ننموديم، که کافر زده بود
نه شگفت از سر مجنون که فرو ريخت به خاک
پيش ازاين بر دل ليلي که همين در زده بود؟
اشک سرخم مددي داد به هر وجه، ارني
غم او چهره زردم همه وا زر زده بود
طوطي عقل مرا بال به يک بار بريخت
بس که اندر هوس شکر او پر زده بود
گر بهم بر زده بيني سخنم، عيب مکن
کاوحدي را غم دوشينه بهم برزده بود