شماره ٣٣٦: هر که با عارض زيباي تو خوکرده بود

هر که با عارض زيباي تو خوکرده بود
گر دمي با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختني ميل کند عين خطاست
هر که او چين سر زلف تو بو کرده بود
پيش چو گان سر زلف تو آن يارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روي تو خود
شرح سوداي مرا موي به مو کرده بود
کاسه سر ز تمناي تو خالي نکنم
و گرم کوزه گر از خاک سبو کرده بود
هر دلي کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدي گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود