شماره ٣٣١: دوش بي روي تو باغ عيش را آبي نبود

دوش بي روي تو باغ عيش را آبي نبود
مرغ و ماهي خواب کردند و مرا خوابي نبود
در کتاب طالع شوريده مي کردم نظر
بهتر از خاک درت روي مرا آبي نبود
با خيال پرتو رخسار چون خورشيد تو
چشم دل را حاجب شمعي و مهتابي نبود
چشم من توفان همي باريد در پاي غمت
گر چه از گرمي دلم را در جگر آبي نبود
در نماز از دل بهر جانب که مي کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروي تو محرابي نبود
جز لب خوشيده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابي نبود
اوحدي را دامن اندر دوستي شد غرق خون
زانکه بحر دوستي را هيچ پايايي نبود