شماره ٣٢٨: ترا که گفت؟ من بي تو مي توانم بود

ترا که گفت؟ من بي تو مي توانم بود
که مرگ بادا گر بي تو زنده دانم بود
اگر به پيش کسي جز تو بسته ام کمري
گواه باش که: زنار در ميانم بود
درون خويش بپرداختم ز هر نقشي
مگر وفاي تو کندر ميان جانم بود
هزار بار مرا سوختي و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
سکونت از من دل خسته در جدايي خود
طلب مدار، که ساکن نمي توانم بود
بگفت راز دل اوحدي به مرد و به زن
سرشک ديده، که در عشق ترجمانم بود