شماره ٣٢٦: آن روز کو که روي غم اندر زوال بود؟

آن روز کو که روي غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبين چو مشتري
هر ساعتم ز روي وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتاده ام
آه! آن زمان کجا شد و باز اين چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت ز هجران يار دوش؟
نه نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود
گفتم که: بي رخش بتوان بود مدتي
خود بي رخش بديدم و بودن محال بود
آن بي وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزي دلي ربوده اين زلف و خال بود
اي اوحدي، بريدن ازان زلف همچو جيم
ديدي که بر بلاي دل خسته دال بود؟