شماره ٣٢٤: دوشم از وصل کار چون زر بود

دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و يار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چيزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گويد باز؟
با چنان لب چه جاي شکر بود؟
زلف مشکين بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربي سه به سه
چارمي حارسي که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها ميسر بود
مطرب از شعرها که ميپرداخت
سخن اوحدي عجب تر بود
گر چه عيسي دمي نمود او نيز
نيم شب در ميانه سر خر بود