شماره ٣١٩: ز دور ار ترا ناتواني ببيند

ز دور ار ترا ناتواني ببيند
تني مرده باشد، که جاني ببيند
کجا گنجد اندر زمين؟ عاشقي کو
رخت را به شادي زماني ببيند
کسي را رسد لاف گردن کشيدن
که سر بر چنان آستاني ببيند
غريبي که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و ماني ببيند!
دل من سبک چون نگردد ز غيرت؟
که هر دم ترا با گراني ببيند
سر باغ و بستان نباشد کسي را
که همچون تو سرو رواني ببيند
مران اوحدي را ز پيشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشاني ببيند