شماره ٣١١: جماعتي که مرا توبه کار مي خوانند

جماعتي که مرا توبه کار مي خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوي: تا دانند
به بند عشق چو شد پاي تا سرم بسته
به پند عقلم ازين کار منع نتوانند
ولايتيست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولايت باقي گداي سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خويش به درياي عشق مي رانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوي عشق درآيد، شتر بخوابانند
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقي
ستارگان سپهر از روش فرو مانند
خبر ز عشق ندارد وجود مدعيان
هميشه در پي انکار اوحدي زانند