شماره ٢٩٩: دل به کسي سپرده ام کو همه قصد جان کند

دل به کسي سپرده ام کو همه قصد جان کند
کام کسي روا نکرد، اشک بسي روان کند
هر که بديد کار ما وين رخ زرد زار ما
گفت که: در ديار ما جور چنين فلان کند
حجت بندگي بدو، دارم از اعتراف خود
بي خبرست مدعي، هر چه جزين بيان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگويد آن پري
بر همه گوش کن ولي اين مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پي
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفاي او با همه گفته ام، ولي
پند نگيرد اوحدي، تا دل و دين در آن کند