شماره ٢٩٨: هر نفسي عشق او بي دل و دينم کند

هر نفسي عشق او بي دل و دينم کند
آتش سوداي او خاک زمينم کند
نور بپاشد ز روي، باز بپوشد به موي
بيدل از آن مي شوم، عاشق ازينم کند
تا بگشايم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگين خود نقش نگينم کند
گر بگزيند مرا از پي کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزينم کند
گر بگشايم ز لب مهر خموشي دمي
روي چو مهرش سبک ميل به کينم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروي او
با غم و با درد خود جفت و قرينم کند
هر غم و رنجي که هست بر دل من مينهد
اين همه داني که چه؟ تا همه بينم کند
هم شب اول که دل طره او ديد ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمينم کند
چون به کمان غمش دست کشيدن برم
آخر کار، اوحدي، در پي اينم کند