شماره ٢٩٤: چون ز بغداد و لب دجله دلم يار کند

چون ز بغداد و لب دجله دلم يار کند
دامنم را چو لب دجله بغداد کند
هيچ کس نيست که از يار سفر کرده من
برساند خبري خير و دلم شاد کند
هرگز از ياد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا ياد کند
هجر داغيست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سينه زنان آيد و فرياد کند
خانه عمر مرا عشق ز بنياد بکند
عشق باشد که چنين کار به بنياد کند
آنکه خون دل من ريخت ز بيداد و برفت
کاج باز آيد و خون ريزد و بيداد کند
چه غم از شاه و چه انديشه ز خسرو باشد؟
گر به شيرين رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن اين باغ گلي را نگذاشت
کز نسيمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدي چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروريست، که بر باد کند