شماره ٢٨٩: يوسف ما را به چاه انداختند

يوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
و آنگه از بهر برون آوردنش
کارواني را به راه انداختند
از فراق روي او يعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خريداران بديدندش ز جهل
در بها سيم سياه انداختند
شد به مصر و از زليخا ديدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معني باز يافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواري عزيز و در برش
خلعت « ثم اجتباه » انداختند
تا نبيند هر کسي آن ماه را
برقعي بر روي ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانيش چون مشهور شد
جست و جويي در سپاه انداختند
دشمنش را از هواي سرزنش
صاع در آب و گياه انداختند
قرعه خط بشارت بردنش
بر بشير نيک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند
اين حکايت سر گذشت روح تست
کش درين زندان و چاه انداختند
اوحدي چون باز ديد اين سرو گفت
سر او را با اله انداختند