شماره ٢٧٨: کيست کز آن بت بمن خبر برساند؟

کيست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامه اي، زبر برساند
گرم روي کو؟ که پيش اين نفس سرد
خشک سلامي به چشم تر برساند
بوسه دهم آستين آنکه سر من
باز بر آن آستان در برساند
باد تواند درو رسيد، سلامش
من برسانم به باد، اگر برساند
زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من
هر چه شنيدست سر به سر برساند
حال بنا گوش او به شرح بگويد
چونکه به گوشم رسد، دگر برساند
بر در شيرين، چو ديد حالت فرهاد
قصه افتادن از کمر برساند
کيست که مشتاق را دو دست بگيرد؟
وز پي هجران به يک دگر برساند
دل به صبا دادم و نبرد سلامي
جان بدهم، تا که بي جگر برساند
از لبش آن بوي دل شکر چو رسانيد
از دهنش نيز گل شکر برساند
باد صبا را هزار بار چو گفتم:
يک سخن اوحدي مگر برساند