شماره ٢٧٧: رخ تو بجز جور و خواري نداند

رخ تو بجز جور و خواري نداند
دل من بجز بردباري نداند
ز بي يارمندي بنالند مردم
من از يارمندي، که ياري نداند
ز روزم چه پرسي؟ که چشم ترمن
بجز رنگ شبهاي تاري نداند
من از داغ هجر تو هردم به نوعي
بگريم، که ابر بهاري نداند
چنان نقش رويت گرفتست چشمم
که نقش منش پيش داري نداند
ز پيش دلم شادماني چه جويي؟
که غم ديد و جز سوگواري نداند
دلم دانشي کز جهان کرد حاصل
گران نيز يادش نياري نداند
ز عشق تو زارند خلقي وليکن
کس اين شيوه فرياد و زاري نداند
روانم ز جور لبت چون نسوزد؟
که با اوحدي سازگاري نداند