شماره ٢٧٥: صبا، رمزي بگو از من به دلداري که خود داند

صبا، رمزي بگو از من به دلداري که خود داند
و گر گويد: کدامست اين؟ بگو: ياري که خود داند
مگو: از فرقتت چونست شيدايي که خود بيند؟
مگو: از حسرتت چون شد گرفتاري که خود داند
اگر چشمش ترا گويد: ز عشق کيست درد او؟
بگو: رنجور بود از بهر بيماري که خود داند
حديثي گر دراندازد که: بي من چون همي سازد؟
بگو: بي دوست چون سازد؟ طلب کاري که خود داند
ز رويش گر خطاب آيد که: هستش ميل من يا نه؟
تو پيش زلف غمازش بگو :آري ،که خود داند
دهانش گر نهان گويد که:من با او چه کردم؟ گو
بزير لب: بيازرديش يک باري که خود داند
و گر پرسد لبم: ياري چه بااو کرد؟ در گوشش
بگو: تقصير کرد او نيز در کاري که خود داند
وگر گويد: جفا کارم، که من زو به بسي دارم
بگو: چون اوحدي داري وفاداري، که خود داند