شماره ٢٦٨: عرق چو از رخت، اي سرو دلستان، بچکد

عرق چو از رخت، اي سرو دلستان، بچکد
ز خاک لاله برآيد، ز لاله جان بچکد
هزار سال پس از مرگ زنده شايد بود
به بوي آب حياتي کزان دهان بچکد
ازان حديث لبت بر زبان نمي رانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد
ز شرم روي تو در باغ وقت گل چيدن
گل آب گردد و از دست باغبان بچکد
به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح
ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد
مرا تنيست که گويي، همين نفس برود
ترا رخيست که پنداري: اين زمان بچکد
معلقست دل من به طاعت تو چنان
که گر به خونش اشارت کني روان بچکد
به دست خويش بيند اي بام چشم مرا
که او خراب شود گر بدين نشان بچکد
چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟
چو قطره اي نگذاري که رايگان بچکد
زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم
اگر چه شعر بگويم، که آب از آن بچکد
نگاه داشته ام خون اوحدي، تا تو
رها کني که: بر آن خاک آستان بچکد