شماره ٢٦٧: هزار قطره خونم ز چشم تر بچکد

هزار قطره خونم ز چشم تر بچکد
ز شرم چون عرق از روي آن پسر بچکد
سرشک چيست؟ که در پاي او شدن حيفست
سواد مردمک ديده کز بصر بچکد
خيال اوست درين آب چشم و مي ترسم
که وقت گريه مبادا به يک دگر بچکد!
مرا که سينه کبابست و دل بر آتش او
عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد
يقين که خانه چشمم شود خراب شبي
اگر بدين صفت از شام تا سحر بچکد
حلال مي کنم، ار خون مي بريزد خصم
به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد
به صورت آب حياتي، که مرده زنده کند
ز گوشه لب شيرين او مگر بچکد
گر از لبش بچشي شربتي، نگه نکني
به شربت عرق بيد کز شکر بچکد
به بوي آنکه گلي چون رخش به دست آرد
چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟
برابر رخش ار شمع را برافروزد
ز شرم عارضش از پاي تا به سر بچکد
قباش بر تن نازک چو بيد مي لرزد
ز بيم لعل لب آن پري گهر بچکد
حديث خوبي اين دلبران آتش روي
مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد