شماره ٢٦٣: تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هيچ نديديم و عمر در سر کار تو شد
لعل تو روزي مرا وعده وصلي بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد
زنده بود عاشقي، کز هوس روي تو
بر سر کوي تو مرد، خاک ديار تو شد
صبح چو حسن تو کرد روي به باغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعله دار تو شد
از سر خاک درت دوش غباري بخاست
باد بهشت آن بديد، خاک غبار تو شد
طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو ديد
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
زمره عشاق را در شب ديدار قرب
هر دل و جاني که بود، جمله نثار توشد
شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلي
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
از همه گنجي سعيد وز همه رنجي بعيد
گر تو نداني که کيست؟ اوست که يار تو شد
زنده جاويد ماند، سکه اقبال يافت
سر که فداي تو گشت، زر که نثار تو شد
سر ز خط اوحدي بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد