شماره ٢٥٧: چه عشقست اين که در دل شد؟

چه عشقست اين که در دل شد؟
کزو پايم درين گل شد
به بند او در افتادم
کشيدم بند و مشکل شد
چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد
قيامت بيند آن دستي
کز آن قامت حمايل شد
چو با آيينه خاطر
جمال او مقابل شد
هر آن نقشي که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد
ازو من سايه اي بودم
به نور آن سايه زايل شد
مريدي را مرادي بد
ازان دلدار حاصل شد
رياضت اوحدي مي برد
که اين درويش واصل شد