شماره ٢٥٦: دي رفتم اندر کوي او سرمست، ناگه جنگ شد

دي رفتم اندر کوي او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جاي بر وي تنگ شد
گويد به مستي: سوي من، منگر، مرو در کوي من
باز آن بت دلجوي من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
هر دم چو ازينگي دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خويش را، ايدل، که کار ازينگ شد
پندي که نيکو خواه من، مي داد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامي که ديدي ننگ شد
رفت آن نگار خانگي در پرده بيگانگي
اي ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
از بس که کردم سرزنش دل را به ياد آوردنش
بيچاره از سرکوب پر حيران و گيج و دنگ شد
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم به خونش رنگ زد، چون روي من بي رنگ شد
دارم خيال او به شب، زان باده رنگين لب
جانم چو زنگي در طرب، زان باده چون زنگ شد
اي اوحدي، عيبش مکن، گر دل پريشاني کند
کي بي پريشاني بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟