شماره ٢٥٤: کمان مهر ترا چرخ چنبري نکشد

کمان مهر ترا چرخ چنبري نکشد
فروغ روي ترا جرم مشتري نکشد
چنين که چشم تو آهنگ دين من دارد
حديث من چه کند؟ گر به کافري نکشد
به گرد کوي تو ديوانه وار کي گردم
گرم کمند دو زلف تو، اي پري، نکشد
بدان صفت که کمر در ميان کشيد ترا
ميان ما عجبست ار به داوري نکشد!
گرم چو عود نخواهي نشاند بر آتش
به باد گوي که: آن زلف عنبري نکشد
دلم به جان غم عشق تو ميکشد، تا هست
ولي تنم ز ضعيفي و لاغري نکشد
به وصف روي منير تو اوحدي پس ازين
سفينها بنويسد، که انوري نکشد