شماره ٢٥٣: دل اسير حلقه آن زلف چون زنحير شد

دل اسير حلقه آن زلف چون زنحير شد
تن ز استيلاي هجر آن پريرخ پير شد
چون کمان بشکست پشت عاليم را در فراق
نوک مژگانش ز بهر کشتن من تير شد
نيست جز سوداي زلف همچو قيرش در سرم
از براي آن تنم چون موي و دل چون قير شد
دوش مي گفتم: برون آيم، بگيرم دامنش
آب چشم من رواني رفت و دامن گير شد
يک شب از شبهاي هجران زلف او ديدم به خواب
بعد از آن عمر درازم در سر تعبير شد
چون غلامان جان من بر لب ز تلخي مي رسيد
دشمن من بر لب شيرين او چون مير شد
همچو زر شد کار بسياران ز لعل او ولي
اوحدي را ناله از سوداي او چون زير شد