شماره ٢٥٠: حسن بدکان نشست، عشق پديدار شد

حسن بدکان نشست، عشق پديدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خريدار شد
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعيه بسيار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشاي او بر در و ديوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
ديدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
در دو جهان ذره اي بي هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خريدار شد
حسن که شايسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که ديوانه بود سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نيرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت ليلي رخي صبح چو در دادمي
فتنه در آمد ز خواب، عربده بيدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابي کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه بجز ياد او قيمت و قدري نيافت
هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دويي چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه ديدار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، يار مرا يار شد
گر چه جزين چند بار فتنه او ديده ام
بنده اين بار من، کين همه انبار شد
اوحدي از دست عشق تا قدحي نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد