شماره ٢٤٧: بي روي تو جان در تن بيمار همي باشد

بي روي تو جان در تن بيمار همي باشد
دل شيفته مي گردد، تن زار همي باشد
خو کرد دل ريشم با روي تو وين ساعت
روزي که نمي بيند بيمار همي باشد
در کار سر زلفت يک لحظه که مي پيچم
دست و دل من سالي از کار همي باشد
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
کين کار به آخر در، دشوار همي باشد
از عشق حذر کردن سودي نکند، زيرا
کاري که بخواهد شد، ناچار همي باشد
اندک نشمارم من سوداي تو گر اندک
چندي چو فراهم شد بسيار همي باشد
چون اوحدي از ديده خوابم نبرد کلي
گر فتنه چشم تو بيدار همي باشد