شماره ٢٤١: بيدلان را چاره از روي دلارامي نباشد

بيدلان را چاره از روي دلارامي نباشد
هر که عاشق گردد، او را در دل آرامي نباشد
پخته اي بايد که: داند سوختن در عشق خوبان
بر چنين آتش گذشتن کار هر خامي نباشد
از سر کوي تو راه باز گشتن نيست ما را
وين کجا داند کسي کش پاي در دامي نباشد؟
سر که من دارم به نام تست هم پيش تو روزي
صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامي نباشد
زندگاني خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را
پرسشي هرگز نخواهد بود و پيغامي نباشد
تا چه منظوري؟ که چيزي در نظر هرگز نياري
تا چه معشوقي؟ که کس را از لبت کامي نباشد
عذر خاموشي چه دارم؟ هم ببايد گفت چيزي
گر نمي گويي دعايي، کم ز دشنامي نباشد
گر چه بر ما حکم داري، جور کمتر کن، که هرگز
شاه را بر بندگان بهتر ز انعامي نباشد
اوحدي را بنده کردي نام، ازين ننگي ندارد
بنده را گر راست مي پرسي تو خود نامي نباشد