شماره ٢٣٤: معشوقه پي وفا نباشد

معشوقه پي وفا نباشد
ور بود، به عهد ما نباشد
هرگز سر کوي خوبرويان
بي فتنه و ماجرا نباشد
هر چند که يار ما ختاييست
ما را نظر خطا نباشد
اي با همه طلعت تو نيکو
با طالع ما چرا نباشد؟
دعوي چه کني بر وي پوشي؟
پوشيدن مه روا نباشد
خوبي که نديد روي او کس
امروز بجز خدا نباشد
عشق تو قضاي آسمانيست
کس را گذر از قضا نباشد
من عاشقم و لبت ببوسم
عاشق همه پارسا نباشد
گفتي که: ترا دوا صبوريست
اين درد بود، دوا نباشد
آن غم که تو ريختي درين دل
جايي برسد، که جا نباشد
زير قدمت ببوسم ايرا
بالاي تو بي بلا نباشد
زر ميخواهي ز من، ترا خود
يک بوسه بي بها نباشد
زر پر مطلب، که اوحدي را
در دست بجز دعا نباشد