شماره ٢٢٦: نمي بينم بت خود را، نمي دانم کجا باشد؟

نمي بينم بت خود را، نمي دانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گيرد؟ که جان از وي جدا باشد
کسي حال دل مجروح من داندکه: همچون من
به سودايي گرفتار و به دردي مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگين طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روي او نمي بينم نباشد ديده را سودي
وگر خود خاک کوي او سراسر توتيا باشد
به گرد دانه خالش کسي گردد که روز و شب
در آب ديده سرگردان بسان آسيا باشد
نگارا، از وصال خويش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بيش از حدما باشد
مراد اوحدي يکشب ز وصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجاني روا باشد