شماره ٢٢٠: با زلف او مردانگي باد صبا را مي رسد

با زلف او مردانگي باد صبا را مي رسد
وز روي او ديوانگي زلف دو تا را مي رسد
هست از ميان او کمر بر هيچ، آري در جهان
بر خوردن از سيمين برش بند قبا را مي رسد
با دشمنان هم خانگي زآن دوست ميزيبد نکو
از دوستان بيگانگي آن آشنا را مي رسد
گر تيره طبعي دور گشت از مجلس ما، گو: برو
کين رندي و دردي کشي اهل صفا را مي رسد
آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازين
گو: نام عشق او مبر، کين شيوه ما مي رسد
ما را بکشت آن بي وفا، بي موجب و ما شادمان
بي موجبي عاشق کشي آن بي وفا را مي رسد
گر اوحدي از نيستي در عشق او دم ميزند
ما نيستانيم، اي پسر، هستي خدا را مي رسد