شماره ٢١٩: جان و دل را بوي وصل آن دل و جان کي رسد؟

جان و دل را بوي وصل آن دل و جان کي رسد؟
وين شب تنهاي تاريکي به پايان کي رسد؟
اي صبا، باز آمدن دورست يوسف را ز مصر
باز گو تا: بوي،پيراهن به کنعان کي رسد؟
حاصل عمر گرامي از جهان ديدار اوست
من به اميدم کنون، تا فرصت آن کي رسد؟
روز و شب چون گوي دستش در گريبان منست
دست من گويي: بدان گوي گريبان کي رسد؟
يار نارنجي قبا را من بنير نجات آه
تا نرنجانم شبي، در دم به درمان کي رسد؟
مي نويسم قصه ها هر دم به خون دل، ولي
قصه چون من گدايي پيش سلطان کي رسد؟
چشم من چون دور گشت از روي گل رنگش کنون
روي من بر پاي آن سرو خرامان کي رسد؟
بنده فرمانم به هر چيزي که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کي رسد؟
اوحدي را چند گويي: بي سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بي سامان به سامان کي رسد؟