شماره ٢١٦: فتنه از چرخ و قيامت ز زمين برخيزد

فتنه از چرخ و قيامت ز زمين برخيزد
اگر آن چشم کمان کش به کمين برخيزد
اي بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار
تا سواري چو تو از خانه زين برخيزد
چشم و رخسار پريوش، که تو داري امروز
روز فردا مگر از خلد برين برخيزد
باغبان قد ترا ديد و همي گفت به خود:
سرو ديگر چه نشانيم؟ گر اين اين برخيزد
بهر بوسيدن پاي تو سر و روي مرا
سر آن نيست که از روي زمين برخيزد
تخت ضحاک تو داري، که دو گيسوي دراز
چون دو مارت ز يسار و ز يمين برخيزد
آنکه سرمست شبي پيش تو بتواند خفت
نيست هشيار که تا روز پسين برخيزد
قد و بالاي چنان راست مخالف ز چه شد؟
با دل من که چو گويم: بنشين برخيزد
ماه تا روي ترا ديد و برو دل بنهاد
بيم آنست که با مهر به کين برخيزد
در سر زلف تو هر چيني شهري هندوست
که شنيد اين همه هندو؟ که ز چين برخيزد
اوحدي را به رخت دل نه شگفت ار برخاست
که به روي تو عجب نيست که دين برخيزد