شماره ٢١٤: مرد اين ره آن باشد کو به فرق سر خيزد

مرد اين ره آن باشد کو به فرق سر خيزد
با غمش چو بنشيند از دو کون برخيزد
من غلام رندي، کو، چون به باده بنشيند
از خود و تو و من او جمله بي خبر خيزد
مرد راهبر بايد پير راهت، اي برنا
ورنه گم شوي با او، گرنه راهبر خيزد
نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت
خويش بين طاعت بر پرگناه برخيزد
آن چنان که مي بيني زاهد ريايي را
گر کسي به دست افتد هم به گوشه درخيزد
با عصاي ايمان رو راه وادي ايمن
کندر آن چنان وادي نور ازين شجر خيزد
هر که او درين منزل، شد به خواب و خور قانع
تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خيزد
اوحدي، حکاياتش تازه گوي و پرورده
کز حديث پوشيده زود دردسر خيزد