شماره ٢١٢: زلف را تاب دام و خم برزد

زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود مي خواند
به سر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بستر
آنکه اين چهره را رقم برزد
آتشي کندرين دل از غم اوست
به سر شعلهاي غم برزد
گلبن وصل او به طالع من
سر به سر غنچه ستم برزد
شد ز چشم ترم به خشم، چو ديد
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم ز درد عشقش و گفت:
اوحدي را ببين، که دم برزد