شماره ٢١٠: چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد

چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
اي بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد
نظر زهره کند، خنجر مريخ زند
نور خورشيد دهد، پرتو ماه اندازد
چشم آن ترک سپاهي به هزيمت ببرد
ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
گر گواهيش بيارم که: مرا زلف تو کشت
حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد
تير هجرم به جگر در زد و انديشه نکرد
که دلم در پي او ناوک آه اندازد
اوحدي، ديده مدوز از رخ او، عيبي نيست
گر گدايي نظري بر رخ شاه اندازد