شماره ٢٠٧: چو دل شد زان او هرگز نميرد

چو دل شد زان او هرگز نميرد
چو خورد از خوان او هرگز نميرد
به سر مي گردم از عشقش، چو دانم
که سرگردان او هرگز نميرد
تن عاشق بميرد در جدايي
وليکن جان او هرگز نميرد
به دردش گر دلم زين پيش مي مرد
پس از درمان او هرگز نميرد
تنم را پر شود پيمانه عمر
ولي پيمان او هرگز نميرد
به زندان عزيزي در شد اين دل
که در زندان او هرگز نميرد
روان اوحدي را هست حکمي
که بي فرمان او هرگز نميرد