شماره ٢٠٥: بي تو دل من دمي قرار نگيرد

بي تو دل من دمي قرار نگيرد
پند نصيحت کنان به کار نگيرد
هر چه در امکان عقل بود بگفتيم
اين دل شوريده اعتبار نگيرد
داد من امروز ده، که روز ضرورت
يار نباشد که دست يار نگيرد
صيد توام، ترک من مگير، که ديگر
صيد چنين کس به روزگار نگيرد
روز نباشد که در فراق رخ تو
روي من از خون دل نگار نگيرد
بر سر من گر تو خاک راه ببيزي
از تو دلم ذره اي غبار نگيرد
هر چه بخواهي بکن، که بنده منقاد
حکم خداوند خويش خوار نگيرد
رنج کش، اي اوحدي، که بي المي کس
آرزوي خويش در کنار نگيرد
طالب وصلي، که بردبار نباشد
بوسه از آن لعل قند بار نگيرد