شماره ١٩٠: ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد

ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد
دل را لبش ز تنگ شکر بي نياز کرد
کافر، که رخ ز قبله بپيچيده بود و سر
چون قامتش بديد به رغبت نماز کرده
اي دلبري که عارض چون آفتاب تو
بر مشتري کرشمه و بر ماه ناز کرد
از درد دل چو مار بپيچيد سالها
هر بيدلي، که عقرب زلف تو گاز کرد
با صورت خيال تو دل خلوتي گزيد
وانگه بر وي اين دگران در فراز کرد
پيوسته من ز عشق حذر کردمي، کنون
آن چشمهاي شوخ مرا عشقباز کرد
کوتاه گشته بود ز من دست حادثات
زلف تو کار بر من مسکين دراز کرد
رفتي، پي تو پرده خلقي دريده شد
اين پرده بين، که بار فراق تو ساز کرد
پنهان بر اوحدي زده اي تير چشم مست
نتوان ز پيش زخم چنين احتراز کرد